کد مطلب:28525 شنبه 1 فروردين 1394 آمار بازدید:120
گفت: تو ابو یقظانی؟! عمّار گفت: آری. گفت: به خدا سوگند كه تو- تا آن جا كه من می دانم- همیشه حقگو بوده ای. عمّار گفت: سپاسْ خدا را كه این را برای من بر زبان تو راند.[1]. 2273.الأمالی- به نقل از موسی بن عبد اللَّه اسدی-: چون بصریانْ شكست خوردند، علی بن ابی طالب علیه السلام دستور داد عایشه در منزلگاه ابو خَلَف نگهداری شود.وقتی در آن جا منزل كرد، عمّار بن یاسر نزد او آمد و به وی گفت: ای مادر! شمشیر زدن فرزندانت را در حمایت از دینشان چگونه دیدی؟! عایشه گفت: ای عمّار! تو چون پیروز شده ای، بینش یافته ای؟! عمّار گفت: بینش من از این [ كه با پیروزی حاصل آید] قوی تر است.بدان، به خدا سوگند، اگر آن قدر ما را با شمشیر می زدید كه به نخلستان های منطقه هَجَر[2] رانده می شدیم، باز هم می دانستیم كه ما بر حقّیم و شما بر باطل. عایشه به وی گفت: چنین توهّم كرده ای ای عمّار! از خدا بترس؛ چرا كه سنّ تو دیگر بالا رفته و استخوانت لاغر شده و عمرت به سر آمده است.تو دینت را به خاطر فرزند ابو طالب بر باد دادی! عمّار گفت: به خدا سوگند، من در میان یاران پیامبر خدا دست به انتخاب زدم و دیدم كه علی علیه السلام از همه به كتاب خدا آگاه تر و بر تأویل آن، داناتر است و حُرمت آن را نگه دارنده تر و به سنّت، آشناتر است. علاوه بر این كه او خویشاوند پیامبر خداست و سختی ها و مشقّت های بسیاری در راه اسلام دیده است. عایشه سكوت كرد.[3].
2272.تاریخ الطبری- به نقل از ابویزید مَدینی-: عمّار بن یاسر، هنگامی كه دشمن [ از جنگ] دست كشید، به عایشه گفت: ای امّ المؤمنین! این راه از آن پیمانی كه با تو بسته شده بود، چه قدر دور است!